http://www.irupload.ir/images/hrwztifhps89cxwcm67.jpg
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانش را بطلبد برای اینکه با دانشمندان همراه شود یا با نادانان بستیزد یا مردم را متوجه خود کند، خداوند او را داخل آتش گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :3674
تعداد کل یاداشته ها : 2
103/2/30
5:20 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
عقیق[2]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
اردیبهشت 90[2]
عناوین یادداشتهای وبلاگ
داستان شب عناوین یادداشتها[4]

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز برای علاقه مندان به داستان ها و افسانه ها، قسمت اول افسانه ایران شاه رو آماده کردم.امید وارم خوشتون بیاد

افسانه ایران شاه

نویسنده:محمد رضا کوچکی

در دوران های کهن در ایران پادشاه دانا و قدرتمندی حکومت می کرد.نام پادشاه سامان بود.او در یکی از شهر های شمالی ایران در نزدیکی یک جنگل تاریک و تو در تو در خانواده ای فقیر و کشاورز به دنیا آمد.سامان در هنگام خورشید گرفتگی به دنیا آمد به همین سبب مردم آن دیار او را شوم پنداشتند و فکر می کردند که او دیوی است که در جسم یک انسان ظاهر میشود.حتی کودکان هم سن و سالش با او بازی نمی کردند.کسانی هم که قصد بازی با او را می کردند توسط والدینشان تنبیه می شدند.

چشم های او از دوران کودکی همیشه سرخ بود.هیچ کس علت آن را نمی دانست حتی مادر و پدرش.او علم را نزد پیرمرد دانایی که او را عاقل می نامیدند فرا میگرفت.پیر مرد هیچ گاه اسم خود را به اهالی آن شهر نگفته بود.در کنار آموختن علم، سامان علاقه زیادی به تیر اندازی داشت اما هیچ کس استاد پسرک نحص شهر نمی شد زیرا می ترسید که اهریمن را آموزش داده باشد.تنها کسی که به او دل گرمی می داد پیر عاقل بود او روزی با یک کمان به دیدن سامان آمد و به او گفت:تیر اندازی بیاموز که با تیر تو اهریمنان کشته می شوند و با اینگونه سخنان او را تشویق کرد.پیر مرد کمان را به او داد و بعد از چند لحظه رفت...

پایان قسمت اول

 


90/3/2::: 10:20 ص
نظر()
  
  

شب است و کلبه قلبم نسیم موی تو دارد

شب است و باز دو چشمم هوای روی تو دارد

دل رمیده و عاشق در این سیاهی و تنها

به خلوت عرفا نِی که رو به سوی تو دارد

گل همیشه بهاری سیه دو چشم و خماریشب

ببین که بلبل سرمست شوق بوی تو دارد

من ار که شمع خموشم تویی چو شمس فروزان

که یوسف سر بازار عشق روی تو دارد

دل رمیده عارف اگر هماره بسوزد

به عشق آن دل و لبهای غیب گوی تو دارد

م-عارف